ملاقات با او

كامران جانميان
kamranj1985@hotmail.com

دقيقا نمي دانم چند وقت بود كه به اين درد لاعلاج گرفتار شده بودم. در واقع از چندين سال قبل علائم آنرا در وجودم مي ديدم، ولي به آن توجه زيادي نداشتم. تا اينكه در اين چند ماه اخير علائم آن تشديد شده بود و داشت وجودم را مثل موريانه از داخل مي خورد و به جلو مي آمد. وضع هر روز از روز قبل بدتر مي شد و حس مي كردم هيچگاه هم، بهبودي در كار نيست. جنگي دروني در من توليد شده بود و مي دانستم آن مريضي لعنتي بالاخره پيروز جنگ است و من يك مغلوب از پيش تعيين شده. چيزي، نمي دانم شايد هم كسي دائماً در گوشم مي خواند:" مرد، تسليم شو، راهي نيست."
ماجرا از جائي شروع مي شود كه از دوران كودكي و نوجواني شبها بد خواب بودم و اين مشكل تا به حال برايم لا ينحل باقي مانده. تقريباً با آن خو گرفته ام. از زمانهاي قبل ترسي شفاف در وجودم از شب و تاريكي وجود داشت چرا كه آغازآن آغاز شكنجه و درد من بود. آغاز تاريكي يعني اينكه همه جا ساكت و آرام شود، همه به رختخوابهاي خود بروند و به خواب عميق و لذت بخشي فرو روند. هاله اي از ترس و وحشت دورم حلقه مي زند و راه نفس كشيدنم را تنگ مي كند مثل آنكه در ته اقيانوس لحظات آخر را سپري مي كنم. همه در خوابند، همه چشمهاشان را بسته اند و اين منم كه تنها و وامانده وسط آن سكوت خفه بايد ساكت و آرام يك جا بنشينم ودر تاريكي بي معني به يكجا تا صبح زل بزنم.
در شبهائي كه خيلي وضعم عالي بود، دو سه ساعتي مي خوابيدم و خيلي از شبها مي شد كه حتي يك دقيقه هم چشمهايم روي هم نمي رفت. از چند ماه پيش وضعيت از اين هم بدتر شد و اين مقدار به حدود نيم ساعت تقليل يافت.خيلي مايل بودم بفهمم چرا به اين بيماري دچار شده ام ولي همه پزشكان معتقد بودند كه نوعي بيماري روحي-عصبي است و از دلهرهء رواني نشأت گرفته و درماني هم ندارد. آنها همه مي گفتند:" بايد با اين بيماري كنار بيائي." هر چه سعي كردم با خسته كردن ذهن و بدنم و با خوردن آن داروهاي كذائي دكترها وضع را بهتر كنم، نشد. از دو هفته پيش تا حالا هر شب حتي يك دقيقه هم كه شده از خوابم كمتر مي شود كه بيشتر نمي شود. در واقع به نظرم مي رسد هر چه بيشتر به آن حساسيت نشان دهم بدتر مي شود و هر چه هم بخواهم كاري براي بهبودي ام بكنم، هيچ از دستم بر نمي آيد. بهتر بود به حرف دكتر ها عمل مي كردم و با آن كنار مي آمدم.
ديگر خو گرفته بودم با اينكه ببينم همه جا تاريك و سياه است و من كنار پنجرهﺀ اتاقم تك و تنها روي صندلي راحتي ام از اين طرف به آن طرف مي روم و نور چراغهاي شهر چشمانم را در آن تاريكي شب مي زند. ديگر خو گرفته بودم با اينكه تمام شب را به يك نقطه در اتاق تاريك و محقرم زل بزنم تا صبح شود. ديگر خو گرفته بودم با اينكه از سر شب تا خود صبح در آن هواي سرد در رختخوابم به خودم بپيچم و لابلاي پتو و متكايم خودم را گره بزنم تا وقت بگذرد، حال آنكه ثانيه ها چون سالهاي فاصله دار و تهي از پس هم به آرامي مي آمدند و مي رفتند، انگار آنان هم از زجر كشيدن من لذت مي بردند. ديگر خو گرفته بودم با اينكه از پنجره محقر اتاقم مردم را ببينم كه جفت- جفت يا تنها يا همراه فرزندانشان يا دوستانشان در آغوش گرم هم به خواب مي روند و تا صبح آرام مي گيرند ولي من آنجا در آن اتاق لعنت شده بايد مي ماندم و به اين طرف و آن طرف زل مي زدم و از اين طرف به آن طرف قدم مي زدم تا زمان بگذرد.
در مدت كوتاهي كه از عمرم مي گذرد شبهاي سختي را گذرانده ام كه حتي تصورش هم در مخيله ام نمي گنجد. شبهاي خيلي سختي را گذرانده ام. وقتي مي بيني همه در خوابند و اين فقط توئي كه بيداري، اين فقط توئي كه مي تواني با هوشياري كامل ببيني و بشنوي و لمس كني و بفهمي- كه البته شايد تمامي اين احساسات با خماري مخصوصي كه خاص شبهاست همراه باشد- آن وقت از طرفي فكر مي كني رسالت بزرگي بر دوش تو گذاشته شده تا ببيني و بفهمي و از طرف ديگر آنرا فقط يك بيماري روحي طاقت فرسا مي بيني كه دارد پوست و گوشت و استخوان و از همه بدتر تمام روح و افكارت را هر روز از روز قبل ضعيفتر و نحيفتر مي كند و تو را به لحظات نابودي نزديكتر مي سازد.
بدليل تمامي زجرها و شكنجه هائي كه شبهاي سياه و تاريك بر من وارد كرده بود، بدليل تمامي دردهائي كه شبها كشيده بودم غير قابل پيش بيني نبود كه ترس و يا تنفري در وجودم از سياهي و تاريكي ايجاد شده باشد كه از زور تنفر يا وحشت، شبها كرختي و بي احساسي خاصي به من دست مي داد كه حس مي كردم بر وضعيت قبلي ام اثر معكوس مي گذارد.
به نوعي از خانه و اتاق تاريكم، از صندلي متحركم كه جلوي آتشدان بالا و پائين مي رفت و انگار به سوختن چوبها- كه مظلومانه و بي صدا در آتش سرخ شده بودند- قاه قاه مي خنديد و از اين صحنه با غرور خاصي لذت مي برد، از تختخوابم، از كمد لباسم و خلاصه از هر آنچه درون آن اتاق محقر بود بيزار و دلزده شده بودم. حتي به نوعي از آنها مي ترسيدم، چون بدترين و شكنجه- آورترين ساعات عمرم يعني همان شبهاي تاريك و سياهي كه چشمانم حتي يك لحظه هم روي هم نمي رفت را در كنار آنها و با آنها و براي آنها سپري كرده بودم و همراه آنها بود كه اين بيداري زجر آور را تحمل مي كردم و هيچ كاري هم از دستم بر نمي آمد.
براي همين بود كه تصميم گرفتم شبهاي بعد، پس از فرا رسيدن تاريكي و موقع آرامش و سكون و خواب همگان از اتاقم بيرون بروم و تا خود صبح بيرون بمانم و در پاركها و خيابان ها و خلاصه همه جاي شهر پرسه بزنم و قدم بزنم و وقت را بگذرانم تا شايد درد اين بيماري كمتر آزارم دهد و شايد بيشتر بتوانم آنرا تحمل كنم و با آن كنار بيايم و بيشتر دوام بياورم.

*****
شب چندمي بود كه تصميمم را عملي كرده بودم. آسمان را ابري تيره و تار و سرخ فام فرا گرفته بود. مه غليظ و خفقان آوري فضاي شهر را گرفته بود. مه آن شب بيشتر به دود يك آتش سوزي مهيب مي ماند. نم نم باران وقتي همراه با سوز سرد به صورتم اصابت مي كرد، حس مي كردم كسي با مته صورتم را سوراخ مي- كند و تا اعماق وجودم پيش مي رود. هوا تاريك تاريك بود. تيرهاي چراغ برق شهر، پشت سر هم در يك خط به طرز غريبي در آن مه شديد نور سفيد هاله ايشان را به اطراف مي پراكندند. هوا سرد بود، تا جائيكه از لباس كلفت و پشمي ام به راحتي عبور مي كرد و تا استخوانهايم پيش مي رفت. سوز سرد و خشكي به صورتم مي خورد. مثل چند شب قبل همينطور بي هدف و سرگردان از اوايل شب تا نيمه هاي شب دور و اطراف شهر را زير پا گذاشتم. چيز جالبي براي من يا هر كس ديگر در آن تاريكي شب و آن هواي سرد نمي گذشت. مأيوس و نااميد به صداي خش خش كشيده شدن پاهايم روي زمين پر از برگهاي خشك و مرده عادت كرده بودم و بي حس و بي هدف فقط راه مي رفتم.
همه چيز و همه كس ساكت و خاموش در گوشه اي كز كرده بودند و به خواب عميقي فرو رفته بودند. هر كسي با ديدن اين همه موجود به خواب رفته حتماً احساس خواب آلودگي مي كرد ولي من حتي خواب، بيشتر از سرم پريده بود. هر از چند گاهي گربه اي گرسنه به هواي غذا دور و برم مي پلكيد ولي همينكه صداي زوزهء چند سگ وحشي كه از فرت گرسنگي دنده هاي سينه اشان پيدا بود، از دور مي آمد به سرعت و چالاكي خاصي فرار مي كرد و جانش را نجات مي داد. تنها چيزي كه سكوت آن شب را به هم مي زد فقط صداي زوزهء دردآلود همان سگهاي وحشي بود كه با صداهايي در ذهنم مخلوط مي شد و حالت خاصي را برايم تداعي مي كرد كه حس مي كردم خيلي آشناست.
در آن هواي سرد و خشك كه از اوايل شب تا آن موقع ديگر حسي براي دست و پاهاي يخ زده ام نگذاشته بود، سرما حتي به افكارم هم رسوخ كرده بود و فكرم درست كار نمي كرد. حس مي كردم بزرگترين آرزويم آنست كه من هم مي توانستم مانند اين همه آدم كه مثل هم شبها به راحتي آرام مي گيرند بخوابم و فارغ از همه چيز باشم. به نظرم زيباترين چيز يك خواب عميق بود كه ساعتها بل روزها به طول مي انجاميد، خوابي راحت و آسوده در گرمايي دلچسب و اغوا كننده... .
سرما ديگر داشت مرا از پاي در مي آورد. حتي چشمانم هم يخ زده بود و ديگر رمقي براي ديدن نداشت، اشك در آنها حلقه زده بود و سوزش شديدي در آنها حس مي كردم. كرختي، تمام بدنم را فراگرفته بود و تنها چيزي كه حس مي كردم اين بود كه دارم حركت مي كنم... .
بعد از مدتي خودم را در محوطه جنگلي اطراف شهر ديدم. بوي علف تازهء آب خورده به راحتي قابل حس بود. نم نم باران روي درختان و علفهاي تازهء رنگ باخته حالت غريب و جذابي ايجاد كرده بود. مه غليظ در آنجا ميان آنهمه درخت به نظرم غليظتر مي نمود. هر از چندي قطره اي باران كه از درختان و شاخه هاي تنومند آنها به پائين مي افتاد درخششي خيره كننده ايجاد مي كرد. حس مي كردم آنجا را قبلاً ديده ام. حس مي- كردم قبلاً درآنجا بوده ام. حس مي كردم قبلاً از آنجا گذشته ام. شايد هم تمام اينها توهماتي خيالي بود كه در اثر فشار سرما، به ذهنم خطور كرده بود ولي آشنايي عجيب اين مكان برايم نوعي هراس ايجاد كرده بود. واقعاً مطمئن بودم كه اين مكان و اين موقعيت را قبلاً در جايي ديده ام.
شدت سرما و سوز سردي كه همراه نم نم باران بود در آنجا ميان آنهمه درخت وآنهمه تاريكي بيشتر آزارم مي داد. بوي عطر عجيبي كه موقع بوئيدن آن، حالت ضعف و سرگيجهء آني لذت بخشي به آدم دست مي داد در فضا پراكنده بود. اين بو بيشتر به بوي يك نوع خاص گل مي ماند. تصميم گرفتم حالا كه ديگر چند ساعتي بيشتر به صبح نمانده به خانه ام برگردم تا كمي پاي آتش گرم شوم... اطميناني منطقي در وجودم بود كه حتي با وجود آنهمه سرما و سختي كه بر من گذشته باز هم تلاشم بي فايده است و چشمانم روي هم نخواهد رفت.
راهم را كج كرده بودم كه به خانه برگردم، ولي ناگهان در همين حين هيكل تيره و تار مردي را ميان شاخ و برگ درختان و آنهمه مه و بخار در دوردست تشخيص دادم. هيكل او كه بيشتر شبيه هاله اي سياه رنگ بود در نور پشت سرش قابل ديدن بود. از شدت سرما و بي حسي ابتدا توجهي به او نكردم و مثل بقيهء چيزهاي دور و اطرافم او را ناديده گرفتم و به راهم ادامه دادم، قدمهايم را تندتر و بلندتر كردم ولي هرچه به او نزديكترمي شدم وجودش برايم واضحتر مي شد. بعد از مدتي ناديده گرفتن او برايم غيرممكن شد، چرا كه داشت مستقيماً به من نگاه مي كرد و به نوعي مرا مي- پائيد. حس مي كردم هر جا مي روم مثل سايه دنبالم مي آيد.
تا چند دقيقه احساس مي كردم شدت سرما باعث ايجاد توهم و خطاي ديدم شده ولي انگار حقيقت جز اين بود. او، خود او آنجا كنار آن درخت ايستاده بود و مستقيماً به من خيره شده بود. شايد چيز جالبي در من ديده بود و شايد من را انتخاب كرده بود.
او كيست؟ آنجا چه مي كند؟ دنبال من است يا...؟ در اين ساعت شب جز من كيست كه در اينجا با اين وضع قدم مي زند؟... .
شبهاي قبل نيز نوعي احساس گمشده به من هشدار مي داد كه پشت ديواري كه از جلو دارم به آن مي رسم شخصي منتظر من است، يا پشت درختي كه هم اكنون از كنارش رد شدم، كسي مرا مي پايد. خلاصه حس مي كردم همه جا و در همه حال مرا زير نظر دارد. از همان اول شب كه از آن خانهء لعنتي خارج مي شدم تا خود صبح كه اين قدم زدنها تمام مي شد. از اين تصورات چيز زيادي دستگيرم نمي شد، براي همين هم به آن بي توجه و عادي شده بودم... ولي اين بار به نظر مي رسيد اوضاع متفاوت است... .
در هواي سرد و مه شديد آن شب، نفس كشيدنم بخار را از دهانم با شدت به اطراف پخش مي- كرد ولي او مثل اينكه نفس نمي كشيد. از آن راه دور گرماي بدنش به من منتقل مي شد و گرمي دستانش را حس مي كردم.
چند قدم آنطرفتر نزديكيهاي آخر پارك بود كه دوباره او را ديدم كه شق و رق كنار يك درخت تكيه داده. از آنجا صورتش را نمي توانستم ببينم ولي به واقع حضورش را در اعماق وجودم حس مي كردم. نگاهش نوعي دلهرهء همراه با آرامش در من ايجاد مي كرد. به نوعي تصور مي كردم براي خودم يك دوست، يك همدرد، يك يار و بالاخره يك شبگرد يافته ام. بوي عطر عجيبي در هوا پراكنده شده بود. از اختلاط آن بوي عجيب با بوي مخصوص درختان و علفهاي باران خورده بوي تند و آرامش بخشي ايجاد شده بود. دلم مي خواست تا ابد مي توانستم آنجا بمانم و آن بو را بشنوم.
سرما احساس پاهايم را كاملاً از بين برده بود و در پي آن داشت تمام حس بدنم را هم مي گرفت. به سختي نفس مي كشيدم و چشمانم چيزي را نمي توانست تشخيص دهد. از شدت سرما مخيله ام كار نمي كرد، نمي- توانستم بفهمم كه او كيست و آنجا چه مي كند؟ از جان من چه مي خواهد و چرا آنجا آنطور ايستاده و به من خيره شده؟... هر چه جلوتر مي رفتم، بوي آن عطر عجيب تندتر مي شد، يا لا اقل اينطور به نظرم مي آمد. انگار نوعي بوي اغواكننده بود كه داشت مرا مسخر مي كرد... داشت اثرش را روي من مي گذاشت.
واقعاً نمي دانستم كه چكار كنم، ترس شفاف و غريبي در من توليد شده بود آنگونه كه بي حسي و كرختي بدنم را تحريك مي كرد... نيرويي دروني مرا تحريك مي كرد كه با او روبرو شوم و وحشتي ناآشنا مرا از اين كار باز مي داشت.
نفسم از بوي تند عطر تقريباً بند آمده بود... .
بالاخره بعد از چند قدم كه داشتم از او دور مي شدم تصميمم را گرفتم و به خودم نهيبي زدم كه براي يكبار هم كه شده بايد بروم... براي يكبار هم كه شده بايد با او روبرو شوم... براي يكبار هم كه شده بايد با ترسم بجنگم... براي يكبار هم كه شده بايد جلوي روي او بايستم و به زمين نيفتم بلكه سختتر از هميشه بايستم... براي يكبار هم كه شده بايد نگاهش كنم و او را ببويم و دستش را لمس كنم و در آغوشش آرام گيرم... آيا مي توانستم؟
شايد او هم مثل من باشد، شايد بالاخره يك نفر همدرد خودم را پيدا كرده باشم، شايد او برايم چيزي جالب و جذاب و جديد همراه داشته باشد، شايد اين نقطه ايست كه يكنواختي زندگيم با اين همه درد و رنجي كه در اين چند وقت گذرانده ام به اتمام مي رسد، چيزي در درونم مي گفت كه او آينهء آيندهء من است كه آنرا در اين لحظه مي بينم... شايد او درمان درد من- و شايد درد خودش- را بداند... بايد او را مي ديدم و اين همه سوال را كه در ذهنم تلنبار شده بود، از او مي پرسيدم، شايد او جوابش را مي دانست... .
ناگهان ايستادم. تاريكي اطرافم را كاملاً گرفته بود. مه غليظتر شده بود. به بي حسي بدنم عادت كرده بودم. به زحمت توانستم پايم را در مسيري كه او ايستاده بود قرار دهم و به راه بيفتم. چشمانم سوئي نداشت. سرم را به زير انداخته بودم و فقط مي رفتم... .
چند قدم مانده بود تا به او برسم ولي ناگهان چيز عجيبي ديدم... او آنجا نبود... نه...او آنجا نبود، كمي دورتر به درخت ديگري تكيه داده بود و به من نگاه مي كرد. شايد از اول همانجا بوده ولي من مي خواستم او را در جا و مسيري ببينم كه مي خواهم... آه خداي من يعني اينقدر بي حس شده بودم، نه... او، همانجا... دقيقاً همانجا ايستاده بود. چگونه بدون آنكه حركتي كند دورتر رفته بود... نمي دانم يا نمي توانستم بدانم، شايد من به عقب رفته بودم، شايد او وجود نداشت، شايد او اثيري بود، شايد او سراب بود، شايد وقتي چشمم سوئي براي ديدنش نداشت و سرم به زير بود او بدانجا رفته بود... آيا مي توانستم به او برسم؟ آيا مي توانستم سوالاتم را از او بپرسم؟... باز به طرفش راه افتادم ولي چندين بار اين اتفاق افتاد... وقتي به خودم آمدم، ديدم دارم دنبال او مي دوم. به سختي نفس مي كشيدم ولي همان نفسهاي عميق، بخار را از دهان و بيني ام به شدت هر چه تمامتر به اطراف مي پراكند. بوي آن عطرحالا ديگر به مشامم آشنا شده بود و به راحتي آنرا مي شنيدم، مطمئنم كه آنرا قبلاً در جائي بوئيده بودم، مطمئنم.
چشمانم سوزش خاصي داشت ولي ديگر اعضاي بدنم را حس نمي كردم. مثل حس درد در موقع تب بود كه با آن آشنا بودم و مي دانستم كه بالاخره درد تمام وجودم را در بر مي گيرد. در همان حال با تمام توانم به دنبال او مي دويدم، هر آنچه توان در بدنم باقي بود به پاهايم منتقل كرده بودم تا بتوانم او را دنبال كنم... او هم مثل ها له اي از جلو مي دويد و گاهي در مه ناپديد مي شد و دوباره چند لحظه بعد پيدا مي شد كه دارد مثل من مي دود.
بالاخره در يك كوچه تنگ و باريك دورتر از من ايستاد و ديگر حركت نكرد. دو طرف كوچه را ديوارهاي كاهگلي سستي گرفته بود. تير چراغي نور سفيدش را كه در مه مثل هاله اي شده بود با شدت ميان ما دو نفر انداخته بود، روشنائي زننده اي كه وقتي به چشمان ضعيف و يخ زده ام مي خورد مجبور بودم آنها را نيمه باز نگه دارم. با اين وضع خيلي طول كشيد تا بتوانم او را تشخيص دهم كه آنجا ايستاده، ولي از ابتدا به راحتي حسش مي كردم و بوي عطر مخصوصش را شناختم... احساس امنيت و آرامش خاصي داشتم. تصور مي- كردم ديگر او را گرفته ام و از دستش نخواهم داد.
مدتي، زمان با سكوت سپري شد. من و او مستقيماً روبروي همديگر ايستاده بوديم و به يكديگر خيره شده بوديم. هر لحظه انتظار مي كشيدم كه اتفاق خاصي رخ دهد، چيزي بگويد يا حركتي بكند... تا اينكه ناگهان صداي آشنائي كه آواي رسا و غريبي داشت از درونش خارج شد كه به من گفت:" زندگي تو براي من مثل يك نوار ضبط شده مي ماند، آنرا از برم... يك طوري مثل من هستي... سرگذشت و سرنوشت يكساني داريم... از بيماري ات هم خبر دارم... اين را هم مي دانم كه دنبال درمانش هستي... درمانش در دست من است... خيلي تعجب كردي نه!... اينكه من كيستم و از كجا آمده ام و تو را از كجا به اين خوبي مي شناسم و خيلي حرفهاي ديگر مثل اين را بعداً خودت مي فهمي، سوالات زيادي هم داري كه از من بپرسي ولي آنها را هم خودت بالاخره خواهي فهميد... فكر نمي كردي كسي درمان دردت را داشته باشد... ولي انتظار نداشته باش مثل ديگران و آنطوري كه انتظار داري بهبودي حاصل كني... من تو را به روش خودم و در راه خودم درمان مي كنم... حالا هم بيا جلوتر مي خواهم ببينمت... ."
حس مرموزي در من توليد شده بود كه با شنيدن صداي رسا و آشناي او مضاعف شده بود. اثر صداي زيبا و هيكل اثيري اش كه در مه بسيار زيباتر مي نمود را هنوز در وجودم به يادگار دارم. به نحو خارق العاده اي حس مي كردم درمان دردم را واقعاً در دست دارد. در واقع او مرا جادو كرده بود. گرفتار نيروي او شده بودم. شايد آن بوي لعنتي، شايد آن صداي بهشتي و شايد هم آن شمايل اثيري ساده و دست نخوردهء تميز و نظيف در باراني سياه پوش بلند، كفشهاي براق، شلوار اتوخورده و صورت پاك و معصومش بود كه مرا به خود جلب مي كرد. مانند پشهء نحيفي كه به دام مي افتد راه فراري نداشتم.
... با اشارهء دست مرا به سوي خود خواند. بي اختيار جلو رفتم. دستان لطيف و نرمش را به صورت سرد و بي روحم ماليد. حس كردم به تمام بدنم شوك وارد شده. حس كردم به بدنم برق وصل شده يا با دستگاه نامعلومي، نيروي عظيمي به من متصل شده. طپش قلبم را به راحتي مي توانستم حس كنم و حتي مي توانستم آنرا بشمارم. در لحظهء تماس دستش، همه چيز به نظرم نسبي آمد، خوبي، بدي، خشم، نفرت، عشق و در نهايت هستي برايم معني شد و به نسبيت آنها به طرز آشكاري پي بردم. نفسم كند و آتشين شده بود. نفس كشيدنم مثل تيك تاك ساعت منظم و پي در پي بود. زندگي را در آن لحظه كند و آهسته مي ديدم، به نحوي كه شايد مي توانستم بال زدن يك مگس در اطرافم را به راحتي با چشمان كم سوي سرمازده ام ببينم، اين نيز خود گواهي بود بر نسبيت همه چيز، حتي توانائيهاي من و ذهن كم بارم. تمام اندامم كه از شدت سرما و آب باران يخ زده بود، با گرماي شديدي داشت از هم متلاشي مي شد... حرفي نمي زد، يعني لااقل لب و دهانش تحركي نداشت ولي صدايش را به وضوح مي شنيدم كه نشاني آشنائي به من مي داد كه هنوز آنرا در خاطر دارم. گفت:" فردا موقع غروب آفتاب به اين نشاني بيا، البته اگر درمانت را از من مي خواهي... يادت باشد سريع و بي درنگ بيا، شايد نشاني را سخت پيدا كردي ولي پيدايش كن و بيا... من منتظرم."
در حاليكه دستانش را از صورتم جدا كرده بود و دور مي شد، آنها را به نشاني خداحافظي اين طرف و آن طرف مي برد و تكرار مي كرد كه منتظرم.
تا چند دقيقه يا نمي دانم تا چند ساعت از اتفاقاتي كه در آن كوچه تنگ و مرموز بر من گذشته بود، حال خاصي داشتم و وضعم بدتر از قبل شده بود. خون در بدنم به كندي حركت مي كرد و ضعف مخصوصي حس مي كردم. از وقتي او دستانش را از من جدا كرده بود دوباره احساس سردي مي كردم و تب سردي روي پيشاني ام نشسته بود. دوباره زندگي را مثل قبل مي ديدم. موقعي كه دستش را از من جدا كرده بود دقيقاً لحظهء تاريكي قبل از فجر بود و همه جا تاريكتر از قبل مي نمود. بوي عطر مخصوصش هنوز به مشامم مي رسيد و همراه با بوي كاهگل آب خورده فضاي خاصي ايجاد كرده بود. تير چراغ نور سفيد رنگ خودش را در آن مه غليظ با شدت هر چه تمامتر به صورتم مي تابانيد. چشمانم را نيمه باز كرده بودم و سوزش شديدي در آنها حس مي- كردم. همانطور با حالت خميده و قوزكرده با استيصال ايستاده بودم و به سمتش نگاه مي كردم. آب باران از سر و رويم مي چكيد و بخار از دهان و بيني ام با شدت به اطراف پخش مي شد. فشار اشك در چشمانم و بغض در گلويم، داشت مرا از پاي در مي آورد. دلم مي خواست فرياد بزنم و او را پيش خودم برگردانم... زيباترين لحظهء عمرم را همين چند لحظهء پيش در كنار او گذرانده بودم و نمي خواستم او را از دست بدهم. بي اختيار به طرفي كه هيكلش در مه و بخار محو شده بود دويدم ولي او رفته بود و در مه شديد بكلي ناپديد شده بود.

*****
روز بعد از آن ملاقات را به خاطر نمي آورم كه چگونه گذراندم... شايد تمام روز را جلوي آتشدان گرم اتاقم روي صندلي راحتي ام بالا و پائين رفتم و به آنچه شب قبل برايم اتفاق افتاده بود فكر مي كردم... دلهره اي عجيب در من بوجود آمده بود... تصور مي كردم، او تنها كسي است كه مي تواند درد مرا درمان كند و براي آن حتماً مرهمي دارد... وقتي ملاقاتهائي كه با پزشكان مشهور شهر داشتم و همهء آنها متفق القول گفته بودند كه بي خوابي من درماني ندارد، به ذهنم مي آمد به نوعي از او نااميد و پريشان دل مي شدم و بعد دوباره خودم را دلخوش مي كردم كه او با ديگران حتماً فرق دارد.
... ديگر داشت شب مي شد و موقع غروب، و من نيز به ساعت ملاقات نزديكتر شده بودم. هنوز تا وقت ملاقات چند ساعتي باقي مانده بود ولي من از خود بيخود شده بودم و اميدي سرشار در وجودم توليد شده بود. فكر مي كنم نيروئي خارجي به من تلقين مي كرد كه اوضاع دارد روبراه مي شود.
حدود يك ساعت به قرار مانده از خانه خارج شدم و پرسان پرسان خودم را به محل قرار رسانيدم... محلهء قديمي و خرابه اي بود... باراني نمي باريد ولي زمين خيس و نمناك بود و بوي كاهگل آب خورده فضا را پر كرده بود... شباهتي بي نظير و باورنكردني بين كوچه اي كه شب قبل در آن با او ملاقات داشتم و محلي كه در آن ايستاده بودم و محل زندگي او بود، وجود داشت. دو ديوار كاهگلي بلند و بي انتها اطراف كوچه را پوشانيده بود. تير چراغي باوجوديكه هنوز هوا تاريك تاريك نشده بود، نورش را به صورتم انداخته بود... مه غليظ ديشب هنوز ادامه داشت و حتي غليظتر شده بود. تازه باران شروع شده بود و به آرامي مي باريد... انگار آسمان هم داشت مي- گريست و گرفته بود و انگار خيال نداشت بگذارد براي يكبار ديگر هم كه شده آفتاب نور حياتبخش خودش را بروي اين قوم از دست رفته بياندازد... چند پرستو در آسمان جيغ مي كشيدند، انگار آنان هم از دستهء خودشان جا مانده اند و از كسي مي خواهند كه آنان را به جاي اصليشان بازگرداند... .
خيابان 46 و از پس آن خانهء شماره 36... دقيقاً همان نشاني كه به من داده بود. بله ديگر رسيده بودم. همانجا بود... كنار خانهء او تير چراغي نور سفيد هاله ايش را به صورتم انداخته بود. به نظرم خانهء مخروبه اي آمد ولي نور كم فروغي در آن روشن بود كه به نظرم رسيد او حتماًً منتظر من است و همين مرا تحريك مي كرد كه در را بكوبم و وارد شوم. دستم از شدت دلهره يا وحشت و يا خوشحالي ديدار او به شدت مي لرزيد و سرگيجهء لذتبخشي در سرم احساس مي كردم... در را محكم كوبيدم... كسي جوابي نداد... محكمتر و محكمتر كوبيدم ولي باز هم بي فايده بود... چه اتفاقي ممكن است رخ داده باشد؟ آيا او قرار را فراموش كرده؟ نه امكان ندارد... نه، او حتماً در خانه منتظر من است... نگاهي به نشاني انداختم و مطمئن شدم كه راه را درست آمده ام... ولي اين را قبلاً مطمئن بودم... يكبار ديگر با تمام قوا در را كوبيدم... لاي در با صداي نالهء گوشخراشي باز شد... . ابتدا كمي در را پس زدم كه ببينم چه خبر است و همينكه خواستم وارد شوم صدائي از پشت سرم گفت:" آقا... اينجا چيزي مي خواستيد؟" من كه از صداي او در پشت سرم در آن كوچه مرموز يكه خورده بودم سرم را به سرعت برگرداندم و با صداي لرزان به پيرمرد هفتاد هشتاد ساله اي كه لباسي مندرس شبيه بي خانمانها پوشيده بود و از حالت ايستادن و نگاه كردنش به نظر مي رسيد از اهالي آن خانه است اينگونه جواب دادم كه:" ا... خوب... من... ا... راستش را بخواهيد... ا... اينجا... قرار دارم." او هم بي درنگ با صداي كلفت و زننده اش گفت:" مي توانم بپرسم با چه كسي؟" من كه اسم يا رسمي از او نمي دانستم پاسخ دادم:" من با دكتري كه گويا اينجا زندگي مي كند قرار دارم. به من قول داده برايم داروئي بياورد تا درمان دردم باشد."
با حالت خاص و تمسخرآميزي گفت:" ﻫ... با دكتر قرار داري؟... ﻫ... مثل اينكه مغزتان جابجا شده... ﻫ... آقا با دكتر قرار دارند... با دكتر."
من كه به شدت جا خورده بودم و اصلاً فكرم كار نمي كرد و نمي فهميدم ماجرا از چه قرار است و آن مرد چه مي گويد گفتم:" خوب، چه اشكالي دارد. مگر چه شده. لطفاً به ايشان بگوئيد كه همان مرد ديشبي آمده، خودشان مي دانند... ."
او كه تعجب كرده بود و در عين حال از حرفهاي من چيزي دستگيرش نشده بود و عصباني هم شده بود گفت:" آقا مثل اينكه واقعاً مختان جابجا شده... من مي گويم نر است مي گوئيد بدوش... آقاي دكتر نه سال است كه رفته نمي دانم شايد هم مرده... نه سال... مي شنويد... نه سال است... آنوقت شما چگونه با او قرار داريد... مرد ديشبي كدامست آقا. اين حرفها چيست... او قرار بوده براي شما دارو بياورد...؟ او خودش يكي را مي خواست كه برايش دارو بياورد و در طول عمرش كسي برايش اين كار را نكرد... اصلاً ماجرا از چه قرار است... ."
كمي بعد كه عصبانيتش فروكش كرد و نفسش جا آمد اينگونه ادامه داد:" در اين محله همه سرگذشت او را مي دانند... اول شبها بي خوابي داشت... مي فهميد كه... ﻫ... يعني شبها نمي- توانست بخوابد... بعدها هم در اثر فشار بي خوابي مي گفت نمي تواند تمام شب را در خانه اش تك و تنها وقت را بگذراند و تا خود صبح را اين طرف و آن طرف همه جاي شهر پرسه مي زد، چند وقت بعدش هم فهميديم كه شيزوفرني گرفته... هي مي دانيد چيست؟ نه فكر نكنم... يعني توهمات گرفته بود... يعني مي گفتند... چيزهائي مي گفت و مي شنيد و مي ديد كه ديگران قادر نبودند آنها را بفهمند... تا اينكه يكروز مطبش را-اينجا را مي گويم- به من سپرد و گفت كسي را ديده كه درمان بي خوابي اش را دارد، رفت و ديگر برنگشت. يعني كسي از او خبري ندارد."
پس از مدتي مكث هيكل كثيف و مندرسش را كه بيشتر آدم را به ترس واميداشت تا ترحم تكاني داد و گفت:" ... حالا هم اگر اشكالي ندارد از جلوي در برويد كنار مي خواهم بروم داخل، هوا سرد شده و باران هم شديد، مي خواهم بروم جلوي آتش گرم شوم... ."
من هم خودم را به سختي كنار كشيدم و راه را براي او باز كردم... خودش را به داخل تاريكي دالان خانه انداخت و در را بست، ولي دوباره برگشت و گفت:" حالا شما چكارش داشتي... از او خبري داري... هان؟" گفتم:" نه... نه... از دوستان قديمي اش هستم... مي خواستم ببينمش... نمي دانستم كه او... ."
در حالي كه در را نيمه باز نگه داشته بود گفت:" حالا كه فهميديد، برويد خانه باران شديدتر هم خواهد شد... شب سردي در پيش است... ." و در حالي كه در دالان پيش مي رفت زير لب با خودش غرغر مي كرد كه:" چه دوستي... چه رفيقي... به به!... ."
حالا ديگر برايم روشن شده بود كه به سرنوشت او دچار شده ام... بي اختيار اشك از چشمانم سرازير شده بود و از زور گريه و بغض ديگر جائي را اصلاً نمي ديدم. نمي توانستم جلوي هق هق گريه ام را بگيرم، صداي گريه كردنم تمام كوچه كاهگلي را پر كرده بود. بوي عطر مخصوصش را مي شنيدم... او آنجا كنار ديوار كاهگلي با همان باراني سياهپوش و كفشهاي براق و شلوار اتو- كشيده ايستاده بود و نگاه معناداري به من مي كرد... نگاهي كه مثل برگهء محكوميتم به ادامه زندگي با اين وضع بود كه به دستم داد... مي دانستم كه انتهاي راه من با انتهاي راه او به نوعي يكسان است... به نوعي بايد از او تشكر مي كردم كه مرا به سرنوشتم آگاه ساخته... كمتر كسي در دنيا چنين فرصتي دارد... در همان حال كه زار زار مي گريستم نگاهي به او انداختم و لبخند تلخي به او زدم... او نيز جواب مرا با لبخند داد... .
بدون آنكه چيزي بگويد مي توانستم بفهمم كه منظورش از درمان بي خوابيم، كه آن شب از آن حرف مي زد، حضور، نفس كشيدن و زندگي در كنار او تا آخر عمرم است. در آن لحظه دردناك در اعماق وجودم آرزو مي كردم كه اي كاش او واقعي بود... .
كوچه كاهگلي در مه شديدتري فرو رفته بود بطوريكه واقعاً چند قدم جلوترم را نمي ديدم... اشك در چشمانم هم جلوي ديده شدن همان چند قدم جلوتر را مي گرفت... كوركورانه و سرگردان ادامهء ديوار كاهگلي را گرفتم و به جلو رفتم... بوي تند عطر مخصوص او در ذهنم نمود خاصي داشت... حسي غريب به من مي گفت كه جادهء سفيد هاله اي روبرويم كه از شدت مه غليظ ديده نمي شد به جائي نزديك به انتها ختم مي شود. پاهايم را حس نمي كردم ولي مي فهميدم كه در حال حركتند، شايد روي دوش كسي در حال حركت بودم... زير پايم را نگاه كردم، كسي نبود... كنارم را، پشت سر و روبرويم را نگاه كردم، ولي كسي نبود... من تنها بودم و جلوي رويم آن جادهء سفيد لعنتي... .
حس كردم در خوابم ولي در عيني كه كرختي و بي حسي تمام وجودم را فراگرفته بود مي توانستم كمي و فقط كمي فكر كنم. فكر كنم به آنچه كه برايم اتفاق افتاده بود و به آنچه كه قرار بود برايم اتفاق بيفتد. به آنچه كه قبل از من اتفاق افتاده و به آنچه كه بعد از من قرار بود اتفاق بيفتد. به راستي چيزي احساس نمي كردم و به راهم ادامه مي دادم... .
تمام آن شب را از فرت استيصال و درماندگي در كنار ديوار كاهگلي تكيه دادم و شرشر باران روي سر و بدنم حس خاصي برايم توليد نمي كرد، در تمام مدت آن شب حضور او در كنارم كاملاً محسوس بود.

*****
چند هفته بعد روي تخت سفيد رنگ يك اتاق سفيد در آسايشگاه لم داده بودم. مه بيرون اتاق هنوز ادامه داشت و صداي نم نم باران را مي شنيدم. با وجوديكه شب شده بود باز هم هيچ، احساس خواب آلودگي نمي كردم. روي ميز كنار تختم پر بود از انواع قرصها و شربتها و داروها كه اثرات آنها را در بدنم به خوبي حس مي كردم. او آنجا كنار در با همان باراني سياهپوش و كفش براق و شلوار اتو كشيده ايستاده بود و مرا مي نگريست ولي كمرنگتر از گذشته شده بود، نحيف و لاغر و با رنگ پريده. بوي عطر مخصوصش تمام فضاي اتاق را پر كرده بود. يك قطره اشك از روي گونه هايش به پائين غلطيد و روي زمين افتاد. انگار براي من مي گريست.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

33355< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي